انگشتر گمشده
شب كارهامو انجام دادم و رفتم كه بخوابم .حلقه سبكترم رو كه معمولا استفاده ميكنم گذاشتم روي ميز غذاخوري.صبح سراغش رفتم و نديدمش.ميدونستم دخترك كه بعد از من با باباش خوابيدن باهاش بازي كرده و حالا معلوم نيست كجاس؟حسي به من ميگفت حتما سروقت اين انگشتر ميره چون هيچوقت اونجا نذاشته بودم و اين از چشم تيزبينش مخفي نمونده. خلاصه كه نبود و چند دقيقه اي وقتم به گشتن گذشت ولي پيدا نكردم و رفتم اداره وقتي از مهد برگشتيم خونه يهو يادم افتاد آروم و با زبون خودش درباره انگشتر ازش پرسيدم.درحاليكه داشت سوار تاب ميشد تند تند و پشت سر هم گفت: مامان قشنگم خيلي دوستت دارم ميخوام به بابا بگم برات انگشتر خوشگل خوني* بخريم براي تولدت! (درحاليكه دوتادستاشو گذاشته...