امي تيسامي تيس، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

امی تیس،فرشته ما

انگشتر گمشده

شب كارهامو انجام دادم و رفتم كه بخوابم .حلقه سبكترم رو كه معمولا استفاده ميكنم گذاشتم روي ميز غذاخوري.صبح سراغش رفتم و نديدمش.ميدونستم دخترك كه بعد از من با باباش خوابيدن باهاش بازي كرده و حالا معلوم نيست كجاس؟حسي به من ميگفت حتما سروقت اين انگشتر ميره چون هيچوقت اونجا نذاشته بودم و اين از چشم تيزبينش مخفي نمونده. خلاصه كه نبود و چند دقيقه اي وقتم به گشتن گذشت ولي پيدا نكردم و رفتم اداره وقتي از مهد برگشتيم خونه يهو يادم افتاد آروم و با زبون خودش درباره انگشتر ازش پرسيدم.درحاليكه داشت سوار تاب ميشد تند تند و پشت سر هم گفت: مامان قشنگم خيلي دوستت دارم ميخوام به بابا بگم برات انگشتر خوشگل خوني* بخريم براي تولدت! (درحاليكه دوتادستاشو گذاشته...
29 آبان 1390

سینما

امروز امی تیس از طرف مهد کودک یا بقول خودش مدرسه رفتن سینما دیدن فیلم تپلی البته قرار بود چهارشنبه هفته قبل برن که برف اومد و مربیشون گفته بود وقتی برفا آب بشن میریم و امروز همون روز موعودشون بود. نمیدونین چه ذوقی داشت این بچه واسه این برنامه وقتی ازش خواستیم ما رو هم ببره گفت نمیشه آخه شما بزرگین فقط بچه ها رو میبرن
22 آبان 1390

گزارش ماموریت !

عرض به خدمتتون که امی تیس اولین تجربه بدون مامان موندن واسه دو سه روز رو تجربه کرد اونهم در کنار مادرجونش.شرایط کاریم طوری نبود این بار همراهم بیاد و میدونستم اذیت میشه از طرفی بابایی هم میگفت این بهترین موقعیته که اگه سفر دوتایی داشتیم ببینیم میتونه کنار بیاد یا نه؟ شکر خدا تجربه موفقی بود البته که دخترک هرازگاهی سراغ منو میگرفته و بهش میگفتن من توی اداره هستم و هربار توی تلفن میگفت مامان یه ساعته دیر کردی پس کی میای؟ و موقع خواب هم که واقعا وابسته منه بهشون گفته زنگ بزنین مامانم بیاد پیشم میخوام بخوابم خلاصه که دلمون کباب شد، رفتیم و برگشتیم. ...
15 آبان 1390

بدون عنوان

دخترک یه روز میره مهد و دو سه روز مهمون مادرجونشه و با اتوبوس که شدیدا مورد علاقشه بیرون میرن و خرید میکنن و خوش میگذره بهش. راستش هی فکر میکنم اسمش اینه که میره مهد و دوست دارم آموزشهای اونجا رو از دست نده ولی وقتی فکر میکنم بازی و شادی مطابق دلخواه برای بچه به این سن بهترین چیزه میگم خداروشکر چنین موقعیتی برای بچه من هست.چون من که براحتی نمیتونم یعنی وقت نمیکنم بااتوبوس ببرمش.صبح ها هم که سر کارم هستم.پس بذارم به این دخترکوچولو خوش بگذره. مدتیه وقتی بعد از چندساعت دوری منو میبینه خودشو میندازه توی بغلم و منو میبوسه و میگه مامان دلم برات تنگ شده بود.دوستت دارم. به شما بگن خستگیتون درنمیاد؟! ...
2 آبان 1390
1